چرا فراق؟
خلاصۀ جلسۀ هشتم در ادامه بحث «روحیه ولایی» در سال گذشته (22 رجب 1439) به تبیین موضوع «چرا فراق؟» می پردازیم.
دانستیم هر نوع پیشزمینۀ ذهنی و دریافت شخصی از مراتب حیات و هستی، قید و حجاب است و میتواند مانع فیضگیری از روح و وجود و درنتیجه ثقیل ماندن جسم و نفس در مسیر حرکت به سوی حق شود.
گفتیم از عمیقترین قیدها، پیشزمینۀ علم و عمل و حتی نبوت است. دیدیم حضرت موسی در ظاهر، مقامش خیلی بالاتر از آن بندۀ مخصوص خدا بود؛ پیامبر اولوالعزم بود، اعجاز داشت، وحی میگرفت، مردم را هدایت میکرد و... . اما با اینکه سلوک ظاهری و فعلی و حتی تخلق اوصافی به فضایل الهی داشت، دنبال چیز دیگری بود تا قلبش تکان بخورد و حرکت کند. خدا هم خواست خود را و مقام ولایت را به او نشان دهد؛ همان مقامی که در هبوط به آدم، در آتش به ابراهیم و در شکم نهنگ به یونس نشان داده و آنها را در عالمش برده بود.
موسی با بندۀ مخصوص خدا ملاقات کرد و به او گفت: «آمدهام تابع تو باشم؛ چون میخواهم حرکت و رشد کنم.» اما پاسخ شنید: «تو استطاعت صبر با من را نداری.» موسی باز اصرار کرد و بالأخره با او همراه شد؛ فقط به این شرط که هیچ سؤالی نپرسد. اما همین که او کشتی را سوراخ کرد، موسی گفت: کار بدی انجام داده و میخواهد مردم را به کشتن دهد! این دیگر سؤال هم نبود، بلکه محکوم کردن بود؛ همان کاری که خوارج با علی(علیهالسلام) کردند و او را محکوم و برایش حکم صادر نمودند.
آن بندۀ خاص به موسی یادآوری کرد که قرار بود چیزی نپرسد. اما موسی باز دست برنداشت و خواست در مسیر تبعیت بماند:
"قالَ لاتُؤاخِذْني بِما نَسيتُ وَ لاتُرْهِقْني مِنْ أَمْري عُسْراً."[1]
[موسی] گفت: مرا به آنچه فراموش کردم، مؤاخذه نکن و کارم را بر من سخت نگیر.
یعنی: زیاد به رویم نیاور و سرزنشم نکن! حالا یک خطا مرتکب شدهام؛ ببخش و اینقدر سخت نگیر. اما مسئله، ارتباط شخصی نبود که جای بخشیدن باشد؛ ولایت بود و میخواست راه ببرد. پس سختگیری لازم بود.
خلاصه، آن دو دوباره به راه افتادند؛ تا آنکه جوان نورسیدهای را دیدند و بندۀ خدا او را کشت. موسی دوباره معترض شد که: «چرا این جوان را بیدلیل کشتی؟! این چه کار عجیبی بود که کردی؟» آن بندۀ خاص هم بر موسی اتمام حجت کرد که: «نگفتم صبر نداری؟» و موسی گفت: «اگر پس از این چیزی پرسیدم، دیگر همراهیام نکن!»
آنها باز به راه خود ادامه دادند تا تشنه و گرسنه به روستایی رسیدند و از اهل آن، غذا خواستند. اما آنها خودداری کردند. در عوض، آن بندۀ خدا دیوار خرابی را که داشت فرومیریخت، در آنجا بازسازی کرد. موسی گفت: «لااقل در ازای این کار، دستمزدی میگرفتی تا بتوانیم غذایی بخوریم!»
اینجا بود که آن بنده گفت: "هذا فِراقُ بَيْني وَ بَيْنِكَ"[2]؛ دیگر راه من از تو جدا شد.
اما واقعاً مشکل موسی چه بود؟ اینکه از داراییها و داناییهایش و از پیشزمینههای نبوت و اعتقاد و عبادتش آزاد نشده بود و با اینکه آمد و اظهار فقر کرد، خود را دارا میدید. برای همین، کارهای ولایی آن ولیّ خدا با افکار توحیدی او نمیخواند! درحالیکه به طبق روایت اگر او صبر داشت و درست تبعیت میکرد، اسرار هستی برایش باز میشد[3].
البته پس از آن، بندۀ خاص خدا راز کارهای خود را برای موسی گفت و تأکید کرد که هیچ یک از آنها را به خواست خود نکرده، بلکه همه طبق حکمت و حکم الهی بوده؛ پس در درون آنها خیر نهفته بوده و این خیر ممکن است در دنیا یا ابدیت آشکار شود.
موسی باید از ابتدا شخص مقابلش را رها میکرد تا بتواند ولایتش را بیابد و بر کارهایش صبر کند. علاوه بر شکستن این قید باید از شخص خودش هم گذر میکرد و میدید آنکه در درون او طلب رشد و حرکت دارد، او نیست، مطلوبش است یعنی خدا.
اصلاً ولایت و توحید یعنی غیر از او را نبینیم. حتی پیامبر و امام و ولی را اگر مستقل ببینیم و بخواهیم با این استقلالبینی، از آنها تبعیت کنیم، اسیر شرک هستیم و نهایتاً به کفر دچار میشویم. چون آنها را بشری مثل خود میبینیم و میخواهیم دین و معنا را با همان نمودهایی که میشناسیم، بگیریم.
مثلاً عادت کردهایم به اسم فال و روانشناسی و... از غیب و درونمان خبر بگیریم؛ چون خودمان به آن راه نداریم. اما اگر کسی ظاهراً زندگی عادی داشته باشد و به ما معرفتی دهد که تکلیف بر عهدهمان بگذارد، نمیخواهیم نمیپذیریم.
درست است که این آیات دربارۀ حضرت موسی نازل شده؛ اما برای همۀ ماست. با ولایت رفتن، خیلی سخت است؛ کار هرکس نیست. بلا دیدنها دارد. اما باید بفهمیم اگر ولایت را قبول کردیم، همه کارش زیباست؛ اگرچه به چشم موسوی ما زشت بیاید!
در جریان ولایت، امر و نهی در کار نیست. اگر امر و نهی بود، خیلی امکان داشت نفس دخالت کند. اما در سیر با ولایت، نفس در هر میدان ضعیف و کشته میشود. به عنوان مثال، خدا به حضرت یونس نگفت: از دست مردم، عصبانی نشو! حتی اگر میگفت: چرا عصبانی شدی؟ چهبسا او راحت توبه میکرد و خطایش را کنار میگذاشت. اما در عوض، کار را سخت کرد و یونس را در شکم نهنگ انداخت تا وجودش ساخته شود. چنانکه آدم را از بهشت در زمین انداخت.
پس یا در وادی ولایت نیاییم، یا اسرارش را بچشیم و بیاییم. اینقدر بازی درنیاوریم و انرژی خود و ولی را هدر ندهیم. وقتی با رسالت حرکت کردیم و ظاهر دین را گرفتیم، ولایت ما را به باطن آن میبرد و در عالمش میاندازد تا خودمان دست و پا بزنیم و اسماء خدا را از درون، بیرون بکشیم و ظهور دهیم. پس نباید از سختیها بترسیم.
ولایت مساوی خیر و سعادت است و در این راه هرچه از ما بگیرند، قطعاً بهتر از آن را میدهند. منتها بهتر برای ابدیت، نه اینکه همین جا و به صورت محسوس و ملموس، جایش را پر کنند. ما هر کاری میکنیم، از آن دنبال نتیجهایم؛ آن هم نتیجهای که همین الآن با چشم ببینیم و با قلبمان احساس کنیم. اما واقعاً چه کار داریم؟ قبول کنیم هر پیشامدی از خداست و او هرچه بگیرد، حتماً بهترش را میدهد؛ البته بهتری که ماورای درک و احساس و حبّ و بغض ماست.
هیچ اتفاق و پدیدهای استقلال ندارد و ما باید همۀ اتفاقات و پدیدهها را از خدا ببینیم و جانمان فریاد بزند: «هرچه از دوست رسد، نیکوست»؛ نه اینکه همه را با پیشزمینههای قبلی خود بسنجیم و توجیه و نتیجهگیری کنیم که این دوست است و آن دشمن!
الگوی ما حضرت علی(علیهالسلام) است که آنقدر حق میبیند که حتی میگوید: «اگر به من شیر میدهید، به قاتلم هم شیر دهید.» دخترش بانو زینب(سلاماللهعلیها) نیز در کربلا میگوید: "مَارَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلاً"؛ چون میبیند همه چیز تحت اذن و نظر خداست.
بیایید خود و هرچه را داریم، رها کنیم؛ که اگر به ولایت وصل شویم و غیب و باطن را ببینیم، همه چیز قابل رها کردن است. ولایت، خودش ما را در میادین امتحان میاندازد تا بتوانیم رها کنیم؛ چنانکه موسی را در میادین امتحان انداخت.
کار ما فقط این است: بنشینیم، ببینیم؛ مشاهده کنیم، بگذریم. آنوقت پس از مدتی میبینیم همه چیز سر جایش است و هیچ چیز از دست ندادهایم، مگر اینکه بهترش را یافتهایم. البته حرفهای موسی هم به دید ظاهری درست بود. اما اگر اینگونه به هستی نگاه کنیم، هیچگاه دست خدا را نمیبینیم و نمیفهمیم با ما چه میکند؛ هرچه میشود، فقط از این و آن میبینیم و خدا را جز در اینکه به نماز و روزه و... امر کرده، نمیشناسیم.
اما پس کو عشق خدا و ظهور و حضور او در زندگیمان؟ فکر نکنیم فرداست؛ هر خبری باشد، همین جاست. ولی ما نمیتوانیم ببینیم، چون آزاد نیستیم. اگر آزاد شویم، میبینیم به جای از دست رفتهها چه نشسته است؛ و اگر در مسیر اسماء جلال قرار گیریم و سختیها را بپذیریم، جمال الهی برایمان ظهور پیدا میکند.
نظرات کاربران